رسول مرادی

سلام (ش-ر) خوبی امروز دوشنبه 11 آذر 92 نزدیک ساعت 10:56 یه sms برام اُومد، وقتی بازش کردم از طرف رامین یکی از همکارانم بود نوشته بود: " کجایی اومدرفت ایستگاه اتوبوس هست " وقتی پیامش رو خوندم خیلی ناراحت شدم ولی چه فایده، نبودم که ببینمت، بهش زنگ زدم و جزعیات رو ازش پرسیدم، فقط اینطوری می تونستم خودمو آروم کنم، تقریباً کارم تموم شده بود و داشتم با دوستم برمی گشتم که یه لحظه مات و مبهوت موندم، تو بودی آره (ش) خود خودت اونجا سه راه فلسطین بود و تو داشتی از اونطرف خیابون به این طرف میرفتی من نمی تونستم اونجا بایستم به دوستم گفتم پیاده بشه و چشم از تو برنداره تا تو رو گم نکنم و خودم کمی بالاتر ماشین رو پارک کنم، سریع پارک کردمو داشتم میومدم که دوستم اومدو گفت سریع روشن کن بریم تا گمش نکردیم، بلافاصله ماشینو روشن کردمو راه افتادم، توی یه تاکسی نشسته بودی فقط دو تا ماشین ازت فاصله داشتم، به دوستم گفتم مطمعنی توی همین ماشین نشسته با یکی دیگه اشتباه نگیری، گفت: نه ، میترسیدم گمت کنم، نزدیکای میدان استخر که رسیدیم برای یه لحظه ی دیگه دیدمت و از این که خودت بودی  خیلی خوشحال شدم، کمی جلوتر از تاکسی پیاده شدی رفتی به سمت محله ی روبارتان و من از دور نظاره گر راه رفتن تووو ، دلم میخواست با هات می بودمو شونه به شونه با تو راه می رفتم، همین طور رفتی تا رسیدی به یه کوچه رفتی داخل کوچه و مقابل یه ساختمون ایستادی داشتی با گوشیت صحبت میکردی و هراز گاهی هم یه نگاه به سر کوچه مینداختی از دوستم پرسیدم یعنی ما رو دیده گفت: نمیدونم، چی بگم. بعد که صحبتت با گوشی تموم شد رفتی زنگ آیفونو زدی و کمی بعد رفتی توی ساختمون، ساعت طرفای 11:30 بود، دوستم گفت خوب دیگه رفت، دیگه ما هم بریم که دیره، بهش گفتم کجا من نمیام تو برو به کارت برس، باید بمونم، چون بهترین فرسط بود واسه دیدن و صحبت با تو، طولی نکشید که دوستم رفتو من موندمو تنهاییو انتظارو انتظار، ساعت ها میگذشت، کمی آهنگ گوش می کردم، کمی در سکوت میشستم، کمی هم با خودم تمرین میکردم که وقتی دیدمت بهت باید چی بگم ، یه کتاب داشتم توی کیفم که اونو از نمایشگاه کتاب خریده بودمش، البته خریدنش برای هدیه دادن به تو بود با خودم گفتم بهترین فرسطه که کتاب رو بهت بدم، روی صفحه ی اولش یه جمله نوشتم جمله ای که در تمام وجودم نقش بسته بود نوشتمو نشستم به انتظار تا بیای، ساعت ها میگذشتو از تو خبری نبود 6،5،4،3،2 بدنم خیلی خسته بود ولی شور و هیجان دیدنت بهم قوت میداد، ساعت شده بود 6:30 که دیدم یه خانوم شبیه به مادرت حاج خانوم داره میاد سمت اون ساختمون، وقتی داخل ساختمون شد دیگه روحیه نداشتم تمام امیدم رو ازدست داده بودم چون موقع برگشت دیگه تنها نبودی که ببینمت و باهات صحبت کنم ، ببینمت و زُل بزنم توی چشای قشنگتو بهت بگم دُوسِت دارم، مطمعنن موقع برگشت به همراه مادرت با آژانس می امدی، نمی دونم چرا ولی با این که دیگه فرسط رو ازدست داده بودم باز یک ساعت دیگه موندم، ب قول گفتنی (از اینجا رونده از اونجا مونده) شده بودم، خلاصه طرفای ساعت 7:00 ماشینو روشن کردمو حرکت کردم نمیدونستم کجا باید برم، به خودم اومدم که دیدم جلوی محل کارم هستم، رفتمو توی محل کارم نشستم حوصله حرف زدن با هیچ کسی رو نداشتم ، داشتم همون اطراف قدم میزدم که یه آژانس از جلوم رد شد، باورم نمی شد تو توی ماشین تنها نشسته بودی و از مادرت خبری نبود، داشتم از شدت عصبانیت منفجر می شدم، ولی خوب با تمام اینها باز هم عصبانیتم بی فایده بود چون تو با آژانس اومده بودیو فرسطی برای صحبت با توووو نبود، روز بسیار سختی رو سپری کرده بودم خیلی عذاب کشیدم ، ولی آرزو می کنم تو هیچ وقت سختی نکشی، با همه ی این تفاسیر و مَشقت ها این جمله تقدیم تو (یک سبد گل نرگس همه تقدیم توباد)  ((( ش-ر )))



           
دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:, :: 22:40
R.M

من که مي دانم شبي ، عمرم به پايان مي رسد

نوبت خاموشيِ من ، سهل و آسان مي رسد

من که مي دانم که تا سرگرم بزم هستي ام

مرگ ويرانگر چه بي رحم و شتابان مي رسد

من که مي دانم به دنيا اعتباري نيست نيست

بين مرگ و آدمي قول و قراري نيست نيست

من که ميدانم اجل ناخوانده و بي دادگر

سرزده مي ايد و راه فراري نيست نیست


 پس چرا عاشق نباشم؟



           
جمعه 8 آذر 1392برچسب:پس،چرا،عاشق،نباشم،؟،,,, :: 17:41
R.M

سلام (ش-ر) امروز پنج شنبه 7/9/92 خیلی دلم هواتو کرده بود، دلم می خواست ببینمت زُل بزنم توی چشات یکم باهات صحبت کنم و باز همونطور مثل همیشه که دوس دارم سرمو بزارم روی شونه هات، از بودن در کنارت لذت ببرم، کجایی (ش) کجایی که پیدات نیست کجایی که حالو روزمو ببینی، آخ که دلم داره تو رو فریاد میزنه..



           
جمعه 8 آذر 1392برچسب:, :: 1:4
R.M

وای که اگه دل آدما زبون داشت چه حرفایی که واسه گفتن نداشت،کاش میشد حرف دل رو به راحتی رو زبون قلتش داد.. و از هیچ چیز نترسید



           
دو شنبه 4 آذر 1392برچسب:, :: 16:29
R.M

عشق حقیقی مثل روح است، افراد زیادی درباره ی آن صحبت می کنند، ولی تعداد معدودی آن را دیده اند.



           
دو شنبه 4 آذر 1392برچسب:یک،ازیاد،رفته،,,, :: 6:35
R.M

راز دوازدهم:
از آن جایی که انسان ها در مسیر زندگی گاهی از اجرای درست قانونمندی های زندگی غافل می شوند و با اندیشه های غلط و القاعات منفی دیگران، از مسیر درست زندگی به بی راهه می روند، بنابراین ارزیابی مستمر کیفیت زندگی و اصلاح لحظه به لحظه ی خود،می تواند انسان را در مسیر درست و رسیدن به حقیقت زندگی هدایت کند. زیباترین معیار ارزیابی کیفیت زندگی، این است که در پایان هر روز، از خود سوال کنیم که آیا من روز پرحاصلی داشتم و از لحظه های زندگی خود لذت بردم؟
با اجرای درست راز های حقیقت زندگی،به این نتیجه می رسیم که:
تمامی آن چه که برای خوشحالی و خوشبختی واقعی در زندگی به آن احتیاج داریم، هم اکنون از آنِ ما و در اختیار ماست و ما باید به عنوان بندگان شایسته و شکر گزار در هر لحظه، هوشیارانه قانونمندی های رسیدن به حقیقت زندگی را اجرا کنیم تا بتوانیم از موهبت الهی استفاده کنیم و از لحظه های زندگی در مسیر کمال لذت ببریم.
بر شما منتی نیست اگر هم کاری میکنم از روی میل شخصیم این کار رو میکنم نه اجبار. به امید اینکه شاید کوچک ترین کمکی به شما کرده باشم. شاد باشید بخندید و از اینترنت لذت ببرید.



           
دو شنبه 4 آذر 1392برچسب:راز،زندگی،,,,,, :: 6:11
R.M

راز یازدهم:
حقیقت زندگی، بر مبنای عشق الهی استوار است. انسان های موفق و کامیاب،وجود خود را با عشق الهی، جذاب و منور می کنند و با تقدیم عشق به انسان های دیگر و به کل کاعنات، به زندگی سعادتمندانه ای می رسند.



           
دو شنبه 4 آذر 1392برچسب:راز،زندگی،,,,,, :: 6:10
R.M

راز دهم:
سعادت واقعی در زندگی، در نحوه ی عکس العمل ما در مقابل رخدادها و حوادث زندگی است نه در بخت و اقبال. بنابراین خود را مسوول زندگی خود بدانیم و تقصیر را به عهده ی دیگران نیندازیم تا بتوانیم با عکس العمل های مناسب، حقیقت زیبای زندگی را به واقعیت قابل قبول تبدیل کنیم و به خوشبختی و سعادت برسیم.



           
چهار شنبه 29 آبان 1392برچسب:راز،زندگی،,,,,, :: 18:24
R.M

راز نهم:
تمامی ارتباطات ما با کاعنات و دیگران، آیینه هایی هستند که خود ما را نشان می دهند و تمامی مردم، آموزگاران ما به حساب می آیند. پس با خودباوری و اعتماد به نفس، زیباترین رابطه ها را برقرار کنیم و از کلید طلایی ارتباطات، برای باز کردن هر در بسته ای در زندگی استفاده کنیم و موفق شویم.



           
چهار شنبه 29 آبان 1392برچسب:راز،زندگی،,,,,, :: 18:15
R.M

غروب ، تفکر ،...



           
دو شنبه 13 آبان 1392برچسب:, :: 12:45
R.M
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها